همه ی بد بختیا از زمانی شروع شد که بهم کلاس های قلم چی رو معرفی کردند و گفتند اگه تو کلاساش شرکت کنی و آزموناشو بدی و کتاباشو بخری حتما دانشگاه دولتی یه رشته ی خوب قبول میشی.... این شد که من دویست هزار تومن پول خرید کتاب دادم و کلی برا ثبت نام تو آزمون و کلاساش خرج کردم...

بعد از اون روزی نه ساعت مطالعه ی مفید داشتم ...

حتی گاهی با دوستام به کتابخونه میرفتیم ورفع اشکال میکردیم اما خب عین داورای فوتبال که همیشه به حاشیه کشیده میشن مام به حاشیه کشیده میشدیم و از درس دور میشدیم!البته این تو ایران ما عادیه بنظرم...

البته بعضی از رفیقام نا باب بودند و سهمشون تو اومدن من به دانشگاه راغب کم نبود...
مثلا یکیشون همیشه خواب بود و منم این خصلتو ازش گرفتم و تو خواب خواب دانشگاه دولتی رو میدیدم و روحیه میگرفتم...

یکی دیگشون عاشق بود و چشم و گوش مارو هم باز کرد لا کردار و بقیه ی قضایا...

یکیشون تو کار فیس بوک بود و ماروهم معتادش کرد جوری که شبا تا یه دست چت تو فیس بوک نمیزدم خوابم نمیبرد...

یکیشونم که از بس از برنامه های تلویزیون و ماهواره حرف میزد گاهی وقتا ادم فکر میکرد از بعضی از این شبکه ها پول گرفته که براشون تبلیغات کنه و ادمو تحریک کنه بره برنامه هاشونو ببینه...

وخلاصه اینجوری شد کار به جایی رسید که موقع درس خوندن حواسم همه جا بود غیر کتاب!!!

البته من همیشه فکر میکنم جو کلاس پیش دانشگاهیمونم بی تاپیر نبود...بالاخره ادم از دورو بریاش تاپیر میگیره دیگه...

البته تقلب های سر جلسه ی امتحانم اعتماد به نفس بیخود بهم میداد و فکر میکردم چون نمرم خوب شده خیلی درسو بلدم!نمیدونم چرا یادم میرفت که جواب سوالو از رو دست بقلی نوشته بودم مهم نمره بود که مال من بود...

تا بالاخره روز موعود رسید و رفتیم کنکور بدیم.سر جلسه قیافم دیدنی بود...اینو دوستم که بقل دستم نشسته بود بعد تموم شدن کنکور بهم گفت...

خلاصه گذشت و رسیدیم به نتایج کنکور... قیافه ی بابام بعد از دیدن رشته و دانشگاهی که قبول شده بودم اینجوری شد...(آخه کلی پول ازمون و کتاب و کلاس داده بود)

مامانم اینجوری شد...(آخه بنده خدا کلی واسم نذر و نیاز کرده بود)

وقیافه ی خودمم که...

وقتی اسم غیر انتفاعی راغب اصفهانی رو دیم انگار که یه چیزی محکم خورد تو مخم...

بعد از یه مدت که گذشت دیگه برای همه پذیرفته شد و رفتیم که دانشگاه ثبت نام کنیم... و قتی محیط دانشگاهو دیدیم یحو...

این مال لحظه ی اوله بعدش اینجوری شدم...

چی فکر میکردیمو چی شد...دانشگاهمون از مدرسمون کوچیک تر بود و ساختمونشم داغون بود...ولی دیگه چه میشه کرد سرنوشت مام این بود...